مرسی که هستی

ساخت وبلاگ
.نوشت تا، تا شود خاطراتش با او که دیگر نقطه‌ی اشتراکی بین او و تو نیست در واو حتا.و آن الف کوتاه میان واوها شاید مقصر و دیوار جدایی‌شان بود از دوستی، به حماقتِ وهم‌آلودِ ع‌ق‌زدن‌های ش‌دید ق‌لبی.هر چه بود، نبود؛ که اگر بود، نبودن‌هایت برایش را آن‌قدر فریاد نکرده بود به قتلِ سکوت بافریادهافریادِ بُرّنده‌ی درونش. بُرّندگی، از زخم‌های باتونبودن تیز شد و شد زخمی جان‌دار وکاری.جرم او تنها، حرام‌کردن واژه‌ها برایت. جرمش به‌بزرگیِ تمام احساسش.نبود هیچ‌ برایت؟ به موهای میان پایش! به موهای پَستِ روی باسنش که پابه‌پا نشدی و شدی آینه‌ی دق، که دق که ندانی که چیست گرفتن...نمی‌دانی هیچ. پابه‌پاشدنت هم اگر بود، به سرکوبِ شهوت بیمارگونه‌ات، بلاک پشت بلاک.با احساس او، خلاص کردی عقده‌هایت را. اما یادت می‌آورم روزی همان بلورین‌سینه‌هایشل‌ووارفته را هم نخواهی داشت. متأسفانه تو هم در ظاهرت انسانی و چون من و او محکوم به نبودن، درنهایت. برخلاف آن واژه‌ها که جاودانه‌اند از تلاش‌های او برای جاودانگیِآن ع‌ق‌های خیالی وهم‌آلود مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 2:43